به گزارش صد کادو مجموعه فراروایت «وصیت کلاغ در سرزمین مترسک ها» اثر «هادی خوشخو» در ۹۶ صفحه و یک هزار نسخه به همت انتشارات آون منتشر و روانه بازار شد.
این نویسنده روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا عنوان کرد: من در یک خانواده پرجمعیت و متوسط به دنیا آمدم و پدرم مرحومم هر چند سواد نداشت اما با همان سواد قرآنی و مکتبی اش قرآن را چنان با صوت زیبا می خواند که روح آدمی شوق پرواز پیدا می کرد و تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و متوسطه را در مشهد گذراندم و پس از دریافت دیپلم در سال ۷۸ به هنر آشپزی روی آوردم.
«هادی خوشخو» اضافه کرد: در سال ۸۰ عازم خدمت سربازی شدم پس از آن تحصیلات خویش را ادامه دادم و موفق به دریافت مدرک کارشناسی در رشته حسابداری شدم اما این، آن چیزی نبود که دوست داشتم و از سال های نوجوانی جسته و گریخته شعر و ترانه می نوشتم و از همان دوران نام هنری “کلاغ” را برای خود انتخاب کردم و نوشته هایم را به همین نام معرفی می کردم، اما بدلیل نبود امکانات و مشکلات مالی نتوانستم ذوقم را پرورش دهم و به آنچه که علاقه داشتم برسد تا این که در اواخر سال ۹۶ با کلاسهای مجازی ترانه سرایی استاد «مهدیه عرب» آشنا شدم.
خوشخو اظهار داشت: چند ترم هم ادامه دادم اما باز مشکلات مالی مانع از ادامه و رسیدنم به بازار ترانه و موسیقی شد ولی ناامید نشدم تا این که در اوایل سال ۱۴۰۰ اتفاقی با استاد «میثم رجبی»، بانو «آوا خورشیدی» و مکتب فراروایت آشنا شدم و به کارگاه ادبی مکتب پایائیسم پیوستم و علاقه به نوشتن و راهنمایی و کمک اساتیدم سبب شد تا خیلی زود به آنچه که خواسته ام بود برسم.
وی افزود: اندوخته های پیشین و تمرین مستمر سبب شد که در واپسین روزهای دیماه ۱۴۰۰ نخستین کتاب خویش را در چارچوب مجموعه فراروایت با عنوان «وصیت کلاغ در سرزمین مترسک ها» را با کمک بی دریغ اساتیدم در انتشارات آون به چاپ برساندم و امیدوارم که این اتفاق خوب ادامه داشته باشد و همچنان از دردهای روزگار بنویسم.
نمونه فراروایت از کتاب چاپ شده را در ذیل می خوانید:
پرواز روح
روایت اول: …
اتاق سرد و خشک در روح ندمیده اش به خود می پیچد
پیرزن در را بر تن سرد اتاق باز می کند. دستش را از دیوار جدا نکرده است که سیاهی دنیا روی موهای سفیدش به تلاطم افتاد
آری گویا که سرش گیج می رود
سِرُم می چکید
قطره، قطره
و صفحه مانیتور نشان داده است که ثانیه ها چقدر باارزشند
صدای بوقی شنیده شد
طوری که خطهای متن بیدرنگ بیرنگ می شوند
چشمهای من(راوی) در اشک زلال تار می شود…
پیرزن کنار تخت بیقرارتر می شود.
با دستان چروکیده اش که عمری زندگی را ورق زده است نوازشی به سر پسرش می کشد و صفحه ای دیگر هم خوانده می شود
قطره اشکی آرام از گونه هایش می غلتد
صدای کلاغ از روی درخت حیاط بیمارستان بلند می شود من نه فکری نمیکنم…
صدای بوق ممتد دستگاه و خط صافی که بدجور توی دلم تیر می کشد اتاق را سردتر کرده است.
روایت دوم: هادی
این منم، منی که هستم ولی از یاد رفته ام این تخت و این دستگاه حقیقت مرا می گوید
چشم دوخته ام به خطوط کج و معوج روی دستگاه که زنده بودنم را گواهی می کند
پاهایم سرد است و این سردی تمام بدنم را دارد فرا می گیرد
در که باز شد مادرم را دیدم دلم گرم شد و سردی بدنم را فراموش کرده
نزدیکتر که آمد بدنم گُر گرفت و حس خوبی داشتم. به پیشانی ام که دست کشید انگار که تمام دنیا مال من است، سبک شده بودم انگار که دارم پرواز می کنم
پاهایم جلوتر از بدنم روی خطهایی که می خواهند تصویر مرا بکشد به راه افتادند. خودم هم نمی دانم به کجا اما هر چه هست باید بروم و این آخر ماجراست.