صد كادو: قزوین ۱۴ آبان در تقویم كشورمان بعنوان روز فرهنگ عمومی نامگذاری شده است، هر سال مسئولان در آستانه ۱۴ آبان بیانه صادر می كنند، بنرها و بیلبوردها در سطح شهر، مناسبت این روز را به شهروندان تبریك می گویند اما همچنان مقوله فرهنگ در كشورمان مظلوم مانده است. امسال هم در بحبوحه روزهای كرونائی ۱۴ آبان به همین منوال گذشت.
بنا به تعریف فرهنگ عمومی توسط مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای شوراهای فرهنگ عمومی استانها در سال ۱۳۷۴: «فرهنگ عمومی دو بخش دارد: یک بخش، امور و مسائلی است که بارز و ظاهر و جلوی چشم است و حقیقتاً هم در سرنوشت یک ملّت دخالت دارد؛ امّا در درازمدّت تأثیر می کند، یعنی در راه زندگی و حرکت های آینده ی یک ملّت تأثیر دارد. مثلاً شکل لباس و چه پوشیدن و چگونه پوشیدن و از کدام الگوی پوشش استفاده کردن، جزو مصادیق و نمونه های بارز فرهنگ عمومی جامعه است؛ یا شکل معماری در جامعه و در چگونه خانه ای زندگی کردن، قسمتی از فرهنگ جامعه را شکل می دهد.
بخش دوّم از فرهنگ عمومی، آنست که مانند بخش اوّل در سرنوشت یک ملّت تأثیر دارد، امّا تأثیراتش فوری و بسیار محسوس است. یعنی خودِ امورِ مربوط به این بخش از فرهنگ عمومی، چندان محسوس نیست؛ لکن تأثیراتش در جامعه و سرنوشت و مسیر آن، بسیار محسوس است. همچون ی این امور و در واقع عمده ترینِ آنها، اخلاقیّات است؛ اخلاق فردی و اجتماعیِ مردمِ یک جامعه. فرض بفرمایید افراد یک جامعه، وقت شناس نباشند؛ خب، وقتی که شما وارد آن جامعه می شوید، این وقت ناشناسی آنان را، از طریقِ تأثیرات منفی اش در سرنوشت خودتان و مردم درمی یابید؛ درحالی که خودِ آن، چندان واضح نیست. همچون نمونه های دیگر فرهنگ عمومی که به اخلاق شخصی و اجتماعی مربوط است، اینکه: افراد جامعه صبور باشند، میهمان دوست باشند، عادتشان این باشد که به بزرگ ترها و پدر و مادر خود احترام کنند. از ین جهت، اینگونه مسائل بسیار مهمست و می تواند سرنوشت یک ملّت را تغییر دهد.»
براساس این تعریف، فرهنگ عمومی در واقع از شیوه رفتارهای عمومی مردم شامل عرف، عادات، رسوم و زبان ساخته می شود و یا تأثیر می گیرد و مردم جامعه هستند که در کیفیت آن نقش دارند.
سکانس اول
روبه روی تلویزیون می نشینم، دقایقی به آغاز بازی فوتبال مانده است، فضا پر از شور و هیجان است؛ خواهرزاده هایم خانه را روی سرشان گذاشته اند؛ با سوت داور بازی آغاز می شود و بیست ودو نفر بعلاوه داور دنبال یک توپ این طرف و آن طرف می دوند؛ علاوه بر هیجان فوتبال، دیدن هیجان بچه ها هرکسی را سر ذوق می آورد.
به جای اینکه حواسم به بازی باشد به تشویق و سروصدای امیرحسین خیره می شوم؛ تیم محبوبش که نخستین گل را وارد دروازه حریف می کند فریاد خوشی امیرحسین تا چند خانه آن طرف تر می رود، به او می گویم: امیرحسین آرام باش، ناگهان چشمم می افتد به ساعدش، صدایش می کنم؛ امیرحسین خاله بیا اینجا دستت را ببینم.
نقش و نگار روی ساعد او را وارسی می کنم و می پرسم: این نقش و نگارهای روی دستت چیه؟ امیرحسین که همه حواسش به بازی است می گوید: خاله بابا ول کن! بگذار بازی را ببینم! پاپیچش می شوم که روی ساعدش چه چیزی نقاشی کشیده و دست آخر امیرحسین می رود جلوی تلویزیون و درحالی که می گوید این تتو موقت است، خال کوبی روی دست یکی از بازیکنان فوتبال را نشانم می دهد و می گوید: ببین مثل این شده؟
از رفتار امیرحسین که یک پسربچه ۱۰ ساله است شوکه می شوم. دیگر حواسم به هیچ چیز نیست! نه سروصدا و نه تعداد گل های بازیکنان فوتبال؛ فکرم درگیر سرنوشت هویت امیرحسین شده است.
سکانس دوم
اتومبیل را جلوی خانه دوست دوران دانشکده پارک می کنم و هدیه ای را که برای فرزند دوستم خریده ام از صندلی عقب برمی دارم و آدرس را از روی موبایلم چک می کنم و پلاک ساختمان را از نظر می گذرانم و بعد از آن که مطمئن شدم دکمه آیفون را می فشارم.
دوست دوران دانشکده مقابلم نشسته، برای فرزند هفت ساله اش یک بسته لوازم التحریر ایرانی کادو پیچ شده آورده ام؛ دخترک که مادرش او را کاترین صدا می زند بسته را از من می گیرد و بی اینکه چیزی بگوید کاغذ کادو را پاره می کند، مادرش چند بار تکرار می کند تشکر یادت رفت و کاترین توجهی به حرف های مادرش ندارد. کاترین بسته را باز می کند نگاهی به بسته مداد رنگی و دفتر و مابقی لوازم می اندازد و خونسرد به سمت تلویزیون می رود و کنترل را برمی دارد.
دوستم که می خواهد بی تربیتی دخترش را به پای سن و سالش بگذارد طوری که فضا عوض شود می پرسد با ماشین خودت اومدی؟ سرم را به نشانه جواب مثبت تکان می دهم؛ از سوال های دوستم متوجه می شوم از اینکه اتومبیلم را مقابل منزل آنها پارک کرده ام ناراحت است، از اینکه می پرسد پلاک ماشینت چنده لحظه ای تعجب می کنم اما چند دقیقه بعد می فهمم که دلیلش دو شماره آخر پلاک اتومبیل است که نشان میدهد در پایتخت، این اتومبیل غریبه از آن یک فرد شهرستانی است.
با دوستم خداحافظی می کنم و در خانه اش را پشت سرم می بندم؛ رفتار و کردار او و کودکش، طرز چیدمان منزل و افتخار به اشرافیت، استفاده زیاده از حد کلمات فرنگی در بین جملات همه و همه زندگی مصنوعی اش را نشانم می دهد؛ وقتی در را پشت سرم می بندم احساس می کنم دیگر او را نمی شناسم.
سکانس سوم
در صف نانوایی ایستاده ام، چهار نفر به نوبت من باقی مانده است، تقریباً پنجاه درصد آن هایی که در صف بدون رعایت فاصله گذاری ایستاده اند ماسک ندارند و پنجاه درصد دیگر دائم با دست ماسک خودرا جا به جا می کنند؛ پیرمردی که نزدیکم ایستاده دسته اسکناسی از جیبش بیرون می آورد و بعد از آن که انگشت اشاره اش را با آب دهان خیس می کند اسکناس ۵ هزار تومانی را از میان دسته اسکناس ها بیرون می کشد و باقی را در جیب کتش می گذارد.
آنقدر هجمه کرونا سنگین شده که با دیدن این صحنه بی اراده اسپری الکلی که در کیفم دارم بیرون می آورم و آنرا به سمت پیرمرد می گیرم، پیرمرد با تعجب نگاهم می کند و من با سر اشاره می کنم دست هایش را باز کند تا مایع ضدعفونی را روی دست هایش اسپری کنم.
چند نفر دیگر که در صف ایستاده اند طوری عاقل اندر سفیه نگاهم می کنند که انگار یک آدم فضایی در حال انجام یک رفتار خرق عادت است، رو به یکی شان می گویم ببخشید چرا ماسک نزدید؟ این همه تلویزیون و رسانه ها اصرار می کنند که مردم ماسک بزنند، کادر درمان خسته اند، من و شما رعایت نماییم اوضاع بهتر می شود، خانمی که نوبتش شده و نانش را خریده است در صورتیکه از کنارم عبور می کند زیر لب طوری که من بشنوم می گوید: دلت خوشه مردم نون ندارن بخورن از کجا بیارن ماسک بخرن… ثانیه ای مکث می کنم، زن بی اینکه صبر کند دور می شود و من قبل از اینکه بخواهم کلمات او را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم، به رد عطر فرانسوی اش فکر می کنم که هنوز در هوا پراکنده است…
سکانس چهارم
اتومبیل را کمی آن سوتر از منزل پارک کرده ام، ساعات ابتدایی شب در خیابان اصلی به سختی می شود جای پارک پیدا کرد؛ از گوشه خیابان از کنار اتومبیل هایی که در ترافیک متوقف شده اند عبور می کنم، مردی که پشت فرمان یک پراید سفید نشسته شیشه را پایین می آورد و ماسکش را به کف خیابان می اندازد و شیشه را بالا می برد، به اندازه ۵ ثانیه می ایستم و بعد بی درنگ به سمت اتومبیل می روم با انگشت به راننده اشاره می کنم شیشه را پایین بیاورد، به او تذکر می دهم که ماسک آلوده است و نباید آنرا روی زمین بیندازد، مرد بی اینکه چیزی بگوید در اتومبیل را باز می کند و ماسک را برمی دارد، بی هیچ حرف دیگری از کنار اتومبیل می گذرم و دیگر پشت سرم را نگاه نمی کنم، فکرهای ناامید کننده ای مثل اینکه – مرد با دور شدن من باردیگر ماسک را از پنجره به بیرون پرتاب کرده است- را به سطل زباله کنار خیابان پرتاب می کنم و در اتومبیلم را باز می کنم.
از اینکه باید مثل تمام راننده هایی که در ترافیک مانده اند این شلوغی را تحمل کنم عصبی می شوم، اتومبیل در بین امواج ترافیک، خیابان را می شکافد و سانتی متری پیش می رود؛ در یکی از تقاطع های اصلی شهر چراغ قرمز می شود، بیلبورد بزرگی با نورپردازی زیبا در تاریکی شب چشم هر بیننده ای را خیره می کند؛ با دقت نوشته های روی بیلبورد را می خوانم، ۱۴ آبان روز فرهنگ عمومی گرامی داشته شده است؛ غرق در نقش و نگارهای اطراف طرح زیبا هستم که با صدای شدید برخورد و تصادف دو اتومبیل دقیقاً زیر بیلبورد توجه ام به خیابان جلب می شود، راننده های دو اتومبیل پیاده شده و با فریاد ناسزا اقوام یکدیگر را می نوازند و در کسری از ثانیه دست به یقه می شوند، چند نفر با تلفن همراه فیلم می گیرند، چراغ سبز می شود اما وسط میدان هنگامه ای برپاست، فریادها در بین صدای بوق ممتد اتومبیل ها گم می شود.
پایان بندی
خسته از کار روزانه، ترافیک، رانندگی و هیاهوی سرسام آور شهر به خانه پناه می برم، سرم به قاعده پتک سنگین است. هنوز لیوان دمنوش در دستم است که پیامکی به تلفن همراهم می آید؛ یکی از خبرنگارهاست و خبر فوری دارد، اینترنت موبایلم را روشن می کنم و سیلی از پیام های نخوانده می رسد، در بین اخبار غم انگیز این روزگار کرونائی، خبر خوب هم کم نیست، همین که این مردم برای راهی کردن یک دختر به خانه بخت، خریدن یک بخاری برای یک خانواده فقیر، تعمیر سقف خانه مردمی که در حاشیه شهر زندگی می کنند به یکدیگر محبت می ورزند کمی از غبار غمی که بر دل نشسته را می زداید.
به گزارش صد کادو به نقل از ایسنا، تمام مصادیقی که در این گزارش به آن اشاره شد تنها بخش کوچکی از تغییر رفتار و فرهنگ مردم است؛ در دنیای امروز به سبب تکثر رسانه ها وفضای مجازی، سبک زندگی اقشاری مانند هنرمندان، ورزشکاران، چهره های معروف دیگر در معرض دید عموم قرار گرفته است و همین مورد سبب شده این افراد برای جوانان و نوجوانان امروز بعنوان الگوهای اجتماعی گاه اثرگذار مطرح شوند، الگوهایی که لزوماً شایستگی ظهور در جامعه ایرانی را ندارند و ممکنست اشاعه دهنده ضد فرهنگی شوند که در بلندمدت به فرهنگ عمومی تبدیل گشته و هویت مان را نشانه برود.
اتفاقاتی که گاه در رسانه های داخلی یا کانال ها و صفحه های مجازی رخ می دهد نیز نه فقط روی ناخودآگاه فرهنگی کودکان و نوجوانان اثر منفی دارد بلکه تا عمق وجود بزرگسالان را دربرمی گیرد و کم کم جامعه را به سمت تبدیل ضد ارزش به ارزش پیش می برد. بعنوان مثال تصور کنید در همین فضای بی در و پیکر مجازی که هر روز معضلات آن بیشتر آشکار می شود فردی که از سواد مجازی هم بهره ای ندارد، هیچ فعالیتی نداشته باشد و فقط نظاره گر باشد؛ پس از مدتی چه اتفاقی می افتد؟ شوق دیده شدن و فخرفروشی کم کم در وجودش شکل گرفته و به سمتی پیش خواهد رفت که عادات ناپسندی مانند چشم و هم چشمی و به رخ کشیدن تجملات بعنوان ارزش در ناخودآگاهش نهادینه خواهد شد. کم نیستند خانواده های با سطح درآمد متوسط که به خاطر همین موضوع تا نابودی یا مرز فروپاشی پیش رفته اند.
در شرایط کنونی با این هجمه از مشکلات اقتصادی، رهبر معظم انقلاب همچنان پرداختن به موضوعات فرهنگی را در اولویت می دانند؛ اما متأسفانه نهادها و مسئولان فرهنگی نتوانسته اند نقش خودرا درست ایفا کنند؛ این مسئولان یا دغدغه فرهنگ ندارند و یا آن طور که باید و شاید به فهم و درک درست از کار فرهنگی نرسیده اند، در همین روزگار بودجه های فرهنگی در مسیری که باید هزینه نمی گردد و سطح کار فرهنگی به صدور بیانیه، چاپ بنر و برگزاری همایش ها و جشنواره هایی که گاه خروجی قابل لمس برای جامعه ندارد کاهش پیدا کرده است.
از مسئولان فرهنگی یک کشور اسلامی انتظار می رود برای احیای فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی گام بردارند، اگر نیاز فرهنگی مردم در داخل کشور و بوسیله مدیوم های مختلفی همچون سینما، تلویزیون، شبکه خانگی و انتشار کتاب استاندارد به درستی و به صورت هنرمندانه و حرفه ای تامین نشود؛ آنها به دنبال یافتن خوراک فرهنگی به رسانه های بیگانه روی می آورند و نتیجه آن چیزی نخواهد بود به جز تبدیل دین گریزی، تجمل گرایی، تجرد تا سنین بالا به فرهنگ عمومی و عادی جامعه و آنچه در نهایت به نابودی کشیده می شود «هویت» فردی و اجتماعی مردم خواهد بود.
منبع: صد كادو
categories & tags
In جشن, جشنواره, کادو, هدیه
By اینترنت, جشن, جشنواره, فرهنگ